دکتر یگانه - امسال مثل همه ی این سالها ، جریان رسانه ای اربعین علاوه بر خیل عظیم مشتاقان ، ما قاصدکان مملو از شوق پرواز در دشت های پر بلای عراق را به خود می خواند تا ، ده روز پیش از اربعین مشتاقانه برای گشودن چشم دل و صیقل پر وبال شکسته مان در روزگار پر ملال ونفس گیر کنونی ، برای درک اندکی از فضائل و مصائب ال الله وارد وادی سفر از راه زمینی شدیم .
خانه و خانواده هم مثل همیشه پایه بودند وعلی جوان هم مشتاق راه .
روز شانزده شهریور یک روز قبل از سفر ، چند بار مسیر تهران کربلا را بررسی کردم و سپس با وسیله شخصی عازم مرز مهران شدیم .پیش بینی نرم افزارها از ۹ ساعت تا مرز خبر می داد و سفر به ۲۰ ساعت حضور در جاده پر ترافیک تغییر یافت .
مرزهای کرمانشاه و ایلام برای من مملو از خاطرات شیرین دفاع مقدس بود .مرز خسروی ، گیلانغرب ، پادگان ابوذر ، نفت شهر ، مهران و اسم مبارک شهدا که با نام این شهرها گره خورده بود .
مشعل های فروزان اشتیاق را از کوله پشتی های خیل عظیم مشتاقان به وضوح می شد تماشا کرد .پرچم های پر غرور ، پیشانی بندهای پر معنای زائران ، عکس های حاج قاسم و ابومهدی مهندس و هزاران نماد پر شکوه دیگر ، خودنمایی می کردند .
با دیدن مرزبانان سرافراز و لباس های مرتب و چهره های بشاش انها گل از گلم می شکفت . یاد دعای امام سجاد علیه السلام برای مرزداران افتادم .
پرچمایران عزیزم بر بلندای پاسگاه مرزی در اهتزاز بود و ما چهار نفر، کم کم در میان انبوه جمعیت وصدای ازدحام و نفس های عمیق بلند گوها و گرما و عرق ریزان همان دقایق طلوع فجر ، گم می شدیم .خانواده ای با کوله ها وخواسته هایی البته مختصر .
مرز را پشت سر گذاشته بودیم در حالیکه به کوههای چنگوله و گلان که منتظر طلوع هزار باره خورشید بودند در پشت سرم می نگریستم .و رودخانه کنجانچم که سال ها ی دفاع مقدس گاهی در آن اب تنی کرده بودم .ناگاه صدا و لهجه عربی و بوی عطرهای تند و جیگار های مرزبانان عراقی مرا به خودم آورده بود . بجای محبت و مهمان نوازی ، سایه کلت های کمری مرزبانان و لباس های شیک نظامی های تنومند عراق و کلمات مختصر فارسی آنها مرا به خودم آورده بود .
خانم خانم روح ، حرک، حرکت ، ایست نکن ، یا الله و...... که زائران را از تجمع در اطراف گیت ها انذار میداد ، جملات جالبی بود که مرا به عمق فیلم های دفاع مقدسی از اسرای خودمان ، می برد .بخصوص اخراجی ها .
گاهی چند افسر عراقی ارشد ، در میان انبوه جمعبت نمایان می شدند اما علائمی از اشتیاق دیده نمی شد .
کمی آنطرفتر از گیت ها دو جرثقیل عکس بسیار بزرگی از شهید ابومهدی مهندس را نصب می کردند .
به نظر می رسید نظم و نسقی برای انتقال مسافران وجود نداشته باشد و نظامی های عراق هیچ برنامه ای برای این همایش عظیم ندارند و تمایلی هم نشان نمی دهند .
از پایانه بسیار فشل وبهم ریخته و مملو از خاک و رها شده ی آنها که مملو از زبانه های کهنه سالها قبل بود تا جولان راننده هایی که پول ایرانی را فلوس می نامیدند و حاضر به اخذ پول ایرانی نبودند تا نرخ های کنترل نشده ودیمی و صدای نوازشگر( تبرید ، تبرید ،) راننده ای دشداشه پوش که تورا قانع می کرد که داخل یک مینی بوس یا ون کولر دار بخزی و به سفر نجف وکربلا فکر کنی . همه صداهایی بود که دلداری ات میداد از میدان عجیب زباله رها شده وپلاستیک های آب معدنی جور واجور که حالا در آنها غوطه می خوردیم ، خارج شوی و به معنویت سفر بیندیشی .
اما به نظرم می رسد که در این راستا باید ارزیابی هایمان را بنگاریم و مسئولان این همایش را که بعید میدانم زمینی سفر کرده باشند ، با آن روی سکه آشنا کنیم .
خیلی زود بی نظمی ، بی علاقه گی ، اداری کاری ، خستگی و بی میلی ماموران عراقی را که حتی قادر به دپوی درست هزاران ماشین نظامی سوغات آمریکای خودشان هم نبودند و مثل لشگر شکست خورده به نظر می آمدند ، مشاهده می کردم ولی صرفا با دید یک خریدار .
در هر حال پس از چهار ساعت پیاده روی غیر ضروری در مرز و در بهم ریختگی کامل سیستم حمل ونقلی عراق و گرد وخاک و بی برنامگی های آنها داخل ون نشستیم در حالیکه خورشید از بالای ارتفاعات مهران داشت بالا می امد مرز مهران را به سمت ضرباتیه پشت سر گذاشتیم .
و من کماکان به سفر سال ۱۳۸۲ پس از سقوط صدام و اشغال عراق که اتفاقا از همین مرز مهران به عراق داشتم فکر می کردم .
مرز ما حالا با این مرزدارانمصمم ومقتدر ، با گذشته ، کلی تفاوت داشت .
اقتدار و شکوه ما حالا مایه امید ما بود .
به زودی بدره و ضرباتیه را پشت سر گذاشتیم و ماشین هیوندای ون ، آرام در سر سه راهی به چپ راند ومن خسته از سفر بیست وچند ساعته ام از تهران تامهران ، چشم های خسته را روی هم گذاشتم .
کمی شلوغی وسر وصدارا احساس کردم ، چشمم را که برداشتم دیدم موکب داران عراقی ملتمسانه جلوی ماشین را گرفته و به موکب دعوت می کردند . دوساعت خواب، کارساز بود وچای عراقی هم حسابی دیشلمه و مفرح ذات .
نشستم و با صدای مداحی و یزله های زیبای عراقی ها هم دم شدم .
یزله ، حماسه ای برای عباس بود . برای اینکه کاش ما هم بودیم در دفاع از خاندانت ای عباس ... پیرمرد عراقی راضی از ضیافت و پذیرایی ، داشت جلوی دیگر زائران پیاده وسواره را می گرفت .
و صدای یزله ها دور و دورتر می شد .حالا جاده ، ما از کنار نهرهای پر اب عراق و پرچم های افراشته راهپیمایان مشتاق عراقی وایرانی عبور می کرد و من به اقتصاد عظیم کشاورزی عراق فکر می کردم و نخلستان ها ومزارع پیوسته عراق .
سفر ۳۰۰ کیلومتری ما از مرز مهران تا نجف به نیمه رسید و تراکم عظیم راه پیمایان بیشتر وبیشتر می شد .
تبرید ماشین (کولر) کار نمی کرد و اشتیاق ما برای دیدن صحنه ها بیشتر می شد و گرما بیداد می کرد اما هیچ علامت ناشکیبایی در چهره مصمم زائر و بخصوص راهپیمایان دیده نمی شد .
نمی دانم چرا ، ولی یاد شعر سهراب افتاده بودم که
دور باید شد از این خاک غریب...
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،.....

